بعد از مدت ها و طی دوره درمانتون خیلی دعامیکردم که دوباره سلامت ببینمتون 
دعا میکردم خدا عمر باعزت بهتون بده تا همچنان ما جوون ترها از تجربیات و روشنگری هاتون استفاده کنیم
راستش اینقدر نگران بودم که بزرگترین خواستم از خدا اینبود که یک بار دیگه ببینمتون 
وقتی خبردار شدم که برگشتین همش به پدرم میگفتم باید بریم ببینیمشون 
تا اینکه وقتش رسید 
خوشحال بودم که دوباره محکم و استوار میبینمتون 
اینبار رودربایستی رو کنار گذاشتم و محکم بغلتون کردم و بوسیدمتون 
میخواستم و ای کاش میشد جان را تقدیم میکردم به وجودتان تا شما سلامت باشید 
مثل همیشه لطف و محبتتان بیشتر از حد بود نسبت به من که کوچک ترین هستم دربرابر عظمت وجودتان 
و هرگز یادم نمیرود که تا لحظه آخر ملاقات باز هم لبخند زیبایتان را به لب داشتید 
هیچوقت فراموش نخواهم کرد آرمانهایتان را،آرزوهایتان برای این کشور را،زحماتتان برای این مردم را، و از این به بعد قسم میخورم که تمام تلاش خود را به کارگیرم تا پا جای پای قدوم مبارکتان در راه انقلابی حرکت کنم که ((معرف اسلامی باشد که دل شما و نسل شما برای آن میتپید)) باورم نمیشود نبودنتان را،شما در قلب من و در ذهن من هستید... پ.ن:ایشون از بنیانگذاران انجمن های اسلامی دانشجویان خارج از کشور بودن و که نقش مهمی در انقلاب داشت بچه های انجمن اسلامی باید سنگ تموم بزارید و نام و افکارشون رو زنده نگه دارید


نوشته شده در اسفند 93